شهبازازنگاهی دیگر
ارتفاع: 3400 متر
موقعیت: اراک، شازند، روستای سورانه
زمان: پنج شنبه نهم شهریور 1391
اعضای گروه:
آقای حمید احمدی ( سرپرست تیم )
آقایان: محمد درویشی، داود احمدی، رضا آدینه، محسن حاجی
خانمها: رجبی، هاشمی
سه شنبه هفتم شهریور 1391
امروز هم تمرین دارم و طبق برنامه باید برم کوه سرخه. سربند کم و کسری که در برنامه قبل به وجود اومد و اون ضربان کذائی قلب که بالا رفت و حکم به برگشت ما داد، تصمیم به بازسازی و بهبودی گرفتم و همون روز جمعه، و حین برگشت از ابتدای دره غول، راهکارهای لازم رو از آقای قاسمی و احمدی گرفتم. همین شد که شنبه دویدن، یکشنبه صعود، دوشنبه استراحت و امروز هم که صعود.کوله باید سنگین باشه. کوله پشتی را خالی می کنم و کنده درخت رو می زارم داخلش و 5 لیتر هم آب و کوله رو می بندم و حرکت. در ساختمان رو که باز می کنم امین روبروم سبز می شه. پسر خاله 14 ساله م.
--- عمو محسن کجا؟
--- کوه، میای؟
--- آره صبر کن تا اینا رو بزارم بالا...
و همینطور که بالا می ره داد می زنه که من دارم می رم کوه. وقتی بر می گرده، خاله هم پشت سرش میاد و روبوسی و احوالپرسی و اینکه:
--- مواظب پسرم باش...
و از من به روی چشم گفتن و اطمینان دادن.
دم در خونه ضربان می گیرم. پای کوه سرخه ضربان می گیرم، بالای کوه ضربان می گیرم. نسبتا بالاست، اما نسبت به روزهای قبل بهتر شده. حرکت می کنیم، از مسیری که بهش می گن مسیر دماوند. شیبش به نسبت مسیرهای دیگه زیادتره. قراره بدون توقف حرکت کنم. این تاکید آقای احمدی بود. 30 دقیقه تا بالا طول می کشه. چند متری بیشتر با قله فاصله ندارم که SMS میاد. از طرف روابط عمومی گروهه. با این مضمون که برنامه این هفته، اشترانکوه هست و از بعد از ظهر چهارشنبه شروع میشه. بعد از کمی استراحت راه می افتیم به سمت پائین و اینبار از مسیر گرده. نزدیکیهای کاج تنها هستم که زنگ می زنم آقای احمدی و اینکه برنامه به چه شکلی هست. نتیجه اینکه از چهارشنبه تا جمعه. اما قطعی نیست و تا آخر شب شاید تغییر کنه و بیشتر به خاطر مشکلات مرخصی بچه های گروه. فکر نمی کردم دو روز شب مانی داشته باشیم.
خلاصه اینکه آخر شب SMS جدیدی آمد و اینکه برنامه اشترانکوه، به شهباز و پنجشنبه عصر تغییر پیدا کرد. برای من فرقی نمی کرد. کوه عشقه، زندگیه، هر کجا که می خواد باشه. اما خوب کتمان نمی کنم که اشترانکوه اگر آلپ ایران هم باشه که هست، شهباز برای من یه چیز دیگه ست! شهباز خود عشق و زندگیه!
پنج شنبه نهم شهریور 1391
امروز نهار نخورده از شرکت زدم بیرون. تا هم کوله م رو ببندم و همینکه استراحتی کرده باشم و مختصر چرتی. خوابم که نبرد. عیال هم هرچند دل خوشی از پا به پاکوب شدن ما نداره و با کوهنوردیم مخالف، اما سعی می کرد کم و کسری نباشه و یه بخشی از کوله رو بست برام. قرارمون با بچه های گروه دروازه تهران بود و من ساعت 16:30 رسیدم. هنوز کسی نیامده بود. تجربه بهم می گفت که اکثرا دقایق پایانی خودشون رو می رسونن. نشستم روی صندلی ایستگاه اتوبوس و نظاره گر مردم. تا رفقا بیان، ده دوازده تائی اتوبوس از جلوم رد شد و هر کدوم مال یه مسیر. بالاخره بچه ها اومدن و شدیم هفت نفر و سوار به مینی بوس و حرکت به سمت شهباز. وسطهای راه هم ماشین رو نگه داشتیم به هندونه خریدن. اونم دو تا. یکی قبل از حرکت و یکی بالای کوه و از نو سوار ماشین شدن و حرکت. از مسیر شازند، سراب عباس آباد، امام زاده سورانه. شب جمعه بود و امام زاده شلوغ. بساط آش رشته و چای و میوه خونواده ها به راه. لباسها رو که عوض کردیم و پر کردن بطریهای آب و هندونه خوریمون که تموم شد، ساعت شد ده دقیقه به هفت (18:50). آقای احمدی خودش سر قدم شد و از همون ابتدای برنامه حواسش به همه چیز بود. مسیر حرکتمون، بر خلاف دفعه قبل، مسیر " دره غول " بود. همه چیز عالی بود. هوا فوق العاده، بچه ها عالی، جو حاکم به تیم بی نظیر و احساس همونی بود که همه حس می کردن. یعنی سراسر شور و شعف و شادمانی. من هم به دنبال این بودم که ببینم چه نتیجه ای از تمرینها و نکاتی که پی گیری کرده بودم می گیرم. سرم همه طرف می چرخید. کوهنوردی تو دل شب رو خیلی دوست دارم. حال و هوای دیگه ای داره، مخصوصا اگه مثل امشب مهتاب کامل باشه. قرص ماه انقدر زیباست که نمی تونی چشم ازش برداری. بچه ها هر کدومشون فراخور موقعیت صحبتی می کردن. روحیه همه خوب بود. آقای احمدی گاهی جلو گروه، گاهی وسط و گاهی انتها حرکت می کرد و نکات لازم رو به بچه گوشزد می کرد. و اگرچه از چهره تک تکمون می خوند که وضعمون چطوره، اما باز هم سوال می کرد و خلاصه حسابی چک می شدیم. روحیه من هم عالی بود. به قله فکر می کردم. هوای خنک مسبب مصرف آب کمتر بود. سکوت کوهستان، چادر شب، ستاره ها و مهتاب، همه وهمه حال خوشی به آدم می داد و من با هر قدم که بر می داشتم، احساس می کردم که یک قدم از های و هوی و ملغمه و بازار مکاره اون پائین، پشت سرم، بالاتر اومدم. کنده شدم، جدا شدم. با هر قدم، احساس رهائی بیشتری می کنم. کوهستان، این کوه، این مسیر، شده مجرای عبور از تاریکی ها در هنگامه سیاهی شب. و چه زیباست، در تاریکی شب به دنبال نور و روشنی گشتن. در زیر چتر نور مهتابی که حکم نگهبان رو داره و گوهر شب چراغ این راه. حتی صدای سنگهای زیر پا هم زیباست. لغزش اونها بر روی هم و آرام گرفتنشون. خیلی تند حرکت نمی کنیم. سعی می کنیم از همه چیز لذت ببریم. مرتب حرکت می کنیم و گوش به این توصیه آقای احمدی که:
--- بچه ها، با لذت، با خوشحالی، با عشق قدم بردارید.
به حرکت ادامه می دیم. چند متری بیشتر با قله فاصله نداریم که تصمیم به چادر زدن می گیریم. هموار کردن زمین و برپا کردن چادرها. هر چند بی تاب صعودم و ایستادن بر قله، اما یاد گرفتم که همه چیز اون بالا نیست. مهم این با هم بودنهاست، با هم رفتنها، با هم رسیدنها. مهم استقامت و ایستادگیه، گذشتن از مرزهای منفی و گذشتن از منیتها و رها شدن از زنجیرهائی که خواسته و ناخواسته به خودمون بستیم. این راه " منیت " نمیشناسه. هرچه هست "ما" هست. چادرها رو برپا می کنیم. خانمها یک چادر، آقایون یک چادر. تعدادمون زیادتره و دو نفر باید بیرون بخوابن. خیلی دوست دارم، اما چیزی نمی گم. سرپرست گروه اگه صلاح بدونه خودش می گه. توی ارتش یاد گرفتم رعایت سلسله مراتب رو. در ارتفاع 3340 باید باشیم. هوا کمی بیشتر از خنکه. کاپش پلارم رو روی استریج نمناکم می پوشم و چند لحظه ای از اون بالا به روشنی چراغهای شهرها و روستاهای دور و بر رو نگاه می کنم. زیر نور مهتاب، در بالاترین نقطه از اون پائین. حس سنگین و آرامش بخش سکوت و ... . توصیف نشدنیه. اینجا باید صادق بود. باید دل رو شست از هرچه چرک و شرک و کینه ست. اینجا جای خلوته. اینجا بهانه ای برای فراموشی از یاد خدا نیست. اینجا هر چه داری، باید بریزی وسط که اینجا، بلندای صعودت رو به اندازه قد و قامت ارادت و صداقتت می سنجن.
احساس سبکی می کنم. نگاهم به مهتابه و زمزمه این شعر که:
صد جوال زر بیاری ای غــنی
حـق بگوید دل بیار، ای منـحنی
ننگرم در تـو، در آن دل بـنـگرم
تحفه، او را آور ای جـان بر درم
و به چادر می رم و آماده کردن بساط شام و میوه و دور هم بودن و گپ و گفت و لذت بردن از حضور تک تک دوستان و شنیدن تجربیات آقای احمدی از صعود به قله موستاق آتا و در نهایت خواب. این اولین شب مانی منه. اونم تو این ارتفاع. شب خوب نمی خوابم. یعنی خواب و بیدارم. سه نفریم توی چادر با کوله و بند و بساطمون. کلی وول می خورم تا صبح و پهلو به پلو. صبح با بیدار باش آقای احمدی بلند می شیم. کوله ها رو می بندیم. چادر ها رو جمع می کنیم و همه رو می زاریم روی زیراندازها و می ریم برای کار نیمه تماممون که همون صعود قله ست. هر چند الان هم تقریبا قله هستیم و جمعا سه چهار دقیقه بیشتر تا قله نیست. بالاخره می رسیم قله و تبریک صعود و شروع می کنیم به نرمش کردن که فوق العاده ست. لذت بی نظیری داره. و بعد هم عکس یادگاری و تکی و دسته جمعی و برگشت پیش کوله ها و وسایل برای صرف صبحانه. سفره بازه و هر کسی هر اونچه که داره رو می کنه. همه خنده بر لب و پر از شور و شعف. بعد از صرف صبحانه، حرکت می کنیم و مطابق دیشب هنگام صعود، در مورد فرود هم به توصیه ها و نکته های آموزشی آقای احمدی گوش می دیم. نزدیکیهای ساعت 11 می رسیم امام زاده. و تعویض لباسها و چه لذتی داره شستن دست و صورت و پاها، زیر آب خنک. سوار مینی بوس که می شم، به سمت شهباز نگاه می کنم و تشکری و اینکه خیلی ممنون. میزبان خوبی بودی. و این سوال از خودم که از این صعود چی یاد گرفتی؟ چه درسی برات داشت؟ و بعد از اندک تاملی با خودم تکرار می کنم که درس این صعود، گذشتن از دیوار بود. گذشتن از دیوار " نمی توانم" ها، "نمی شود" ها. یاد گرفتم که همونطور که باید بدن قوی داشته باشم، باید ذهن ورزیده و اراده پولادین هم داشته باشم. و شاید همین امید و گذشتن از دیوار بود که ضربان 170 در پای کوه، در برنامه قبل را، رساند به 99 در قله کوه و در این برنامه! شکست پلی ست برای رسیدن به پیروزی، به شرطی که از اون شکست، درسهای لازم گرفته بشه. که من گرفتم!
http://mhsnokouh.blogfa.com/post/6
همیشه اوجالاردا
بااحترام !! به دوستداران کارهای سیاسی (علی الخصوص عزیزان نون به نرخ روز خور، دورو ، متظاهر و... ) بنده متاسفانه علاقه ای به این امور نداشته وندارم وتنها فعالیت موردعلاقه ام کارهای فرهنگی ،ورزشی و اجتماعی است.